مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش جاي همتون خالي اين چند روز تعطيلات رو رفته بوديم رشت ديگه معلومه پيش پدرجون و مادرجون چقدر به مليكا خوش گذشته راستي عمه و دايي هم اومده بودند و خدا رو شكر تعطيلات خيلي خوبي بود   ...
29 تير 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش بالاخره جشن تولد 4 سالگي دخمل نازمون رو هم برگزار كرديم شكر خدا همه چيز به خوبي پيش رفت و به مليكامون واقعا خوش گذشت مخصوصا كه كلي اسباب بازي جديد كادو گرفت كيكي هم كه بابا و پدرجون براش انتخاب كردند يه كيك سفيد بود كه روش  عكس دوتا جوجو داشت و پايينش هم سبزه بود مليكا طاقت نياورد و انگشتش رو كرد تو سبزه ها.  يه عروسك خرگوشي از عمه مرجان كادو گرفت كه تقريبا اندازه خودشه ديشب بهش گفتم اين عروسك رو بغل كن و باهاش بخواب  دختركمون اولش گفت باشه و خرگوش رو با خودش برد تورختخوابش منم از خستگي رفتم و روي تخت خوابيدم بعد از 5 دقيقه ديدم مليكا اومد و عروسك رو سرجای باباش خوابوند ...
21 تير 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش   عزيزكم اين شعر رو به عنوان هديه تولد تقديمت مي كنم من نميدونم شاعر اين شعر زيبا كيه اما خيلي اين شعر رو دوست دارم با كسب اجازه از شاعرش اين شعر رو اينجا ميذارم تا همه از خوندنش لذت ببرند     زندگي درك همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند   ز...
20 تير 1390

خدا جونم متشكرم

به نام خداي هستي بخش عزيزم امروز براي من روز بزرگيه چون در اين روز خداي بزرگ من رو لايق اين دونست كه يكي از فرشته هاش رو به من هديه بده تا مراقبش باشم و بهش راه و رسم زندگي درست رو نشون بدم تا اونجايي كه در توان دارم اونو با بزرگترين عشق هستي آشنا كنم و بهش ياد بدم كه چطور مثل يه انسان واقعي زندگي كنه مسئوليت خيلي سختيه و نمي دونم چقدر موفق ميشم چون خودم هم تو اين راه خيلي كوچكم اما خوشحالم كه خداي بزرگ اين لطف رو به من كرد و در چنين روزي مسئوليت مقدس مادري رو به من عطا كرد خداي مهربونم ازت ممنونم فرشته كوچولوي من تولدت چهارسالگيت مبارك باشه   ...
20 تير 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز پدرجون و مادرجون از رشت اومدند چقدر هم برات كادو آوردند اما من يه جايي قايمشون كردم كه روز تولدت بازشون كني و كلي ذوق زده بشي تازه امروزم قرار شده بعداز ظهر بريم تا برات دوچرخه بخرن خلاصه تنها نوه بودن كلي امتياز برات داره از من و بابا عروسك سيندرلا و خواهرهاي بدجنسش رو براي كادو خواستي واقعا نمي دونم چنين عروسكهايي پيدا ميشه؟ خدا كنه پيدا كنيم تا اون دل كوچولوت رو بتونيم شاد و خوشحال كنيم مي دوني مامان جون من و بابايي دلمون ميخواد هركاري از دستمون بربياد انجام بديم تا تو با خاطرات زيبايي از كودكيت بزرگ شي عزيزكم براي تولد توي مهدت برات زيردستي هايي با عكس سيندرلا و خرس پوه خريديم تو بارها به خاطرشون...
14 تير 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش مامان جون كم كم داريم به جشن تولدت 4 سالگيت نزديك ميشيم اصلا باورم نميشه 4 سال از روزي كه خداي مهربون تورو به ما هديه داده گذشته باشه انگار همين ديروز بود كه صبح با بايي و مادرجون و عمه مريم رفتيم بيمارستان و تو قدمهاي كوچولوت رو تو زندگي ما گذاشتي اوايل تولدت گيج گيج بودم خيلي دست تنها بودم وقتي خيلي بي تابي مي كردي يا به بابايي بيچاره كه سركار بود زنگ ميزدم كه زود بياد خونه يا اگه روم نميشد خودم هم مي نشستم و باهات گريه مي كردم آخه آخرين بچه تو خونوادمون خاله ستاره بود كه موقعي كه من 7 سالم بود دنيا اومد و من حتي بلد نبودم تورو درست حسابي بغل كنم اما از اونجايي كه آدم تو مشكلات پخته ميشه منم كم كم را افتادم تا الا...
8 تير 1390

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش مليكاي نازم اين دوروز تعطيلي خيلي آتيش سوزوندي طوري كه منو به حد انفجار رسوندي 5شنبه كلي خونه رو تميز كردم اما شبش انگار كه تو خونه بمب تركونده بودند يه شيشه لاك رو هم خالي كردي توي دستشويي و روي ميز عسلي هال به خدا دستم شكست انقده لاك پاك كن رو فشار دادم تا لكه هاش بره پنج شنبه سه تايي باهم رفتيم پارك لاله اما بارون گرفت و نتونستي بازي كني بعد رفتيم رستوران و تو كه دلت پيتزا با سس ميخواست حسابي كيف كردي اما بعد شروع كردي به بهونه گيري تا به ماشين برسيم من و بابايي مجبور شديم نوبتي بغلت كنيم كه نتيجه اين شد بابايي جمعه صبح با كمردرد از خواب پاشد!!!!!!!!!!!!!!! دخترك نازم خيلي شيطوني كردي اما هميشه بهت ميگم ...
4 تير 1390
1